یه روز قشنگ به روایت تصویر
سلام دوستای نازم
امروز صبح که از خواب بیدار شدم دیدم سامان جون(پسر داییم)خونمونه آخه مامان جونش رفته بود آموزشگاه رانندگی و اونو آورده بود خونمون که مامانم نگهش داره.آخه سامان جونی هم مثل من کوچولوئه اما یکم ازم بزرگتره اون یک سال و چهار ماهشه.خلاصه کلی با هم بازی کردیم و مامان جونیمم اذیت نکردیم تازه مامانیم ازمون یه عالمه عکس گرفت(اینم عکسای امروزم.
منو سامان جونی در حال بازی با لگو
من از بازی خسته شدمو رفتم سراغ گل مامانم آخه اصلا ازش خوشم نمیاد
من در حال داغون کردن گلدون مامان جون
من در حال خوردن برگهای گل زشت
از خراب کردن گل خسته شدمو یهو گرسنم شد
بعد از غذا خوردن هم جورابهام توجهم رو جلب کرد
بعد از اون همه شیطنت هم خوابم برد
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی