شهرادشهراد، تا این لحظه: 13 سال و 6 روز سن داره

❀ ♥یکی یه دونه مامان و باباش♥ ❀

بازگشت

سلام دوستای گلم بلاخره برگشتیم. این دوتا عکسو فعلا میزارم تا یه پست بهتر   کریسمس و عید نوروز شهراد در حال نقشه کشیدن واسه بهم ریختن 7 سین ...
15 فروردين 1392

شهراد و آب بازی

سلام دوست جونیا از دست این شهرااااااااااااااااااااااااااااد هرجا که بریم و آب هم باشه دیگه نمیشه کنترلش کرد.همین جمعه پیش با دوستای شوهرجونی و خونواده هاشون رفته بودیم پیک نیک که شهراد خان یه دفعه چشمش به رودخونه افتاد نمیدونین چیکار میکرد هی جیغ میزد و به زور میخواست از بغل باباش بپره تو آب که بلاخره مقاومت های ما نیجه ای نداد و آقا شهرادو گذاشتیم تو آب.با اینکه اسپری ضدآفتاب هم براش زده بودیم انقدر هوا گرم بود که حسابی پوستش سوخت . شهراد و خوشحالی زیاد بعد از پیروزی علیه مامان و بابا      الانم که دیگه مارو راحت نمیذاره هر روز ظهر که میشه میره جلوی در تراس وایمیسته و میگه مه منو ببرین ت...
7 تير 1391

شهراد شیطون

سلام دوستای خوب و مهربونم شهراد جون دیگه کم کم داره واسه خودش مردی میشه و کمتر به وسایل خونه علاقه نشون میده بلاخره یکی از اسباب بازیهاش توجه گل پسرو جلب کرد .اگه گفتین چیه؟؟؟ توپ جادویی واسه این میگم جادویی چون مارو از شر جمع کردن قاشق چنگال و در قابلمه نجات داد . خلاصه همش این توپ جادویی اما بینوا رو میبره بالای سرش و با تمام قدرت پرتش میکنه پایین بابا جونش هم که بهش یاد داده توپو شوت کنه خلاصه هرجا که میریم این توپ سحرآمیزو هم با خودمون میبریم . آهاااااااا: حالا نوبت اصل قضایا و دلیل نوشتن این پست ، صحبت کردن پسرمه .گفتم که پسرم مرد شده باورتون نشد . اینم اولین لغت نامه آقا شهراد : مامان=ما(ma) البته ...
29 خرداد 1391

برای پسر بی نظیرم

پسر بی نظیرم هر روز بیشتر عاشقت میشوم و هر روز فکر میکنم امروز نهایت عشق است اما . . . فردا می آید و من خدا را سپاس میگویم از این نعمت عظیم . . . نعمت مادر بودنم شیرخواره من ،شیره جانم هزاران بار به کامت باد لحظه ایست آن لحظه ، آن لحظه که مرا با تمام وجود نازنینت طلب میکنی اینها همه برای تو احساس پاک مادرانه است و بس صبحگاه . . . شنیدن آوازی از کلمات شیرینت ، لبخند مهربانت ، هر روز بالیدنت ، هم بازی شدن با تو اینها برای من تکرار نشدنی است خدایا بچشان به آنهایی که آرزویش را دارند نگهبانش باش مهربانم . . . آمین ...
20 خرداد 1391

یه جمعه قشنگ(2)

سلام دوستای نازنینم جمعه انقده روز خوبی بود که نگو.با پدر جون و عزیز جون و خونواده دایی جونیا رفتیم باغ پدرجونی .جاتون خالی گیلاسهای باغ هم رسیده بودن و من هم حسابی گیلاس خوردم .هرچی مامانم منو از درختا دور میکرد نمیشد بازم من جیغ و داد میزدم که من گیلاس میخوام.فکر کنم یه نیم کیلویی خوردم تازه بعدشم یکم دلم درد گرفت اما عزیز جونی واسم نعناداغ درست کرد که دل دردمم خوب شد .جای همتون خالی بود . اینم گیلاسها که البته خوب که درخت خالی شد یادم اومد عکس بگیرم منو مامانی و بابایی شهراد بغل دایی علی روی درخت درحال خوردن گیلاس ...
13 خرداد 1391